از خاطرات مسعود رجوی درباره مجاهد قهرمان مصطفی جوان خوشدل
... یادم هست که محمدی بازجوی شهید مصطفی جوان خوشدل و شهید ذوالانوار، دیگر حوصله اش سر رفته بود. آخرین بار 7ماه بود که مصطفی در زندان بود. غذا که نبود، بیمار هم بود، نمره عینکش خیلی زیاد شده بود. با این حال، به او عینکش را هم نمی دادند.
بدنش پر از قارچ بود. زانوهایش سست، خیلی سست، تقریبا راه رفتن برایش مشکل بود.
جز یک جا، در راه رفتن و برگشتن به اتاق شکنجه. حوصله بازجو و شکنجه گرا را سر می برد. یکروز من از او پرسیدم:
«مصطفی! تو آن مدت زمانی را که پشت اتاق شکنجه منتظر نوبت خودت هستی، چه کار می کنی؟»
گفت: «دعای حضرت موسی را می خوانم.»
گفتم: «چیه؟»
گفت: «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر».
خدایا، نسبت به تمام این خیرهایی که برای من بفرستی،نیازمندم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر