وقتی مبارزات رفرمیستی به بن بست رسید، وقتی که احزاب سنتی، بهتره بگیم محافل پارلمانی سنتی، مثل جبهه ملی و نهضت آزادی مواجه شدند با سرکوب، سرکوب نه به معنای امروز، نه به معنای رژیم خمینی، نه به معنای آنچه که شاه با فعالین مبارزه مسلحانه می کرد، به معنای این که حق فعالیت علنی را از آنها سلب کردند، و رهبران را به محاکمه کشید و حکمی به عنوان ۵سال یا ۱۰ سال به هرکدام از آنها داد. چون که مبارزه انقلابی در کار نبود. وقتی اینها به بن بست رسیدند، فضا سرد و یخ و خاموش بود. مدعیان هر یک از گوشه ای فرا رفتند. هرکس رفت پی کارش، و رژیم شاه رژیم باثباتی بود. طرح اصلاحات ارزی را بازی کرده بود، بعد هم ۶ماده ای را.
خوب معین بود که برای یک مرحله دیگر خودش را تثبیت کرد. از حمایت کامل آمریکا برخوردار بود.
***
بین آن گروه اندک ۲ -۳نفره و در راسشون حنیف بنیانگذار که در سال ۵۱، در زمان شهادت ۳۳سال داشت. پس ۱۰سال قبلش ۲۱-۲۲سال داشت. دانشجوی کشاورزی بود در صنعت شریف، اهل تبریز با لهجه شیرین ترکی. بطوری که یک بار در کانون مهندسی آن زمان وابسته به نهضت آزادی، آن محفلی که بعضی از آنها با هم جمع می شدند و گپی می زدند و چای می خوردند و می رفتند پی کارشان، یک وقتی حوصله ممدآقای ما سر اومد بلند شده بود از ته نشست و گفته بود بابا شما هم ول کنید با این خونه ها و این زن های راحتتون، اینطوری مبارزه نمی شه
و به این ترتیب یک موج اندک ۳نفره شورشی، برای کسانی که مبارزه قانونی می خواستند بکنند، تحت چتر قانون اساسی رژیم شاه برانگیخته شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر