مسعود رجوی: ... جای محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و اصغر، خالی. بهویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و همهٴ مجاهدین:
بالا بلند دلبر گلگون عذار من...
شیر آهن کوهمرد، برجستهترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همهٴ مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود.
یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه میکرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه.
مست است یار و یاد حریفان نمیکند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من...
اواخر مهر سال ۵۰ وقتی که او دستگیر شد، صبح زود حوالی ساعت بین ۵ و ۶، ناگهان از توی سلولهای اوین، سر و صدا و جنجال خیلی زیادی را به همراه فریادها و قهقهههایی شنیدیم. دقایقی بعد همهٴ اعضای مرکزیت سازمان را به قسمت شکنجه فراخواندند. سر دژخیم، منوچهری نامی بود-اسم واقعیش ازغندی است که شنیدهام این روزها در آمریکا برای مجاهدین، او هم لغز دموکراتیک میخواند- از زیر چشمبندها میدیدیم که آمبولانسی آمد و یک نفر را کت بسته و طناب پیچ از آن خارج کردند و بازجوها با سر و صدا و جست و خیزهای میمونی میگفتند که گرفتیم و تمام شد! در ظاهر چنین به نظر میرسید که دفتر مجاهدین برای همیشه بسته شده است...
شش هفت ماه بعد، در شب ۳۰ فروردین- که فردای آن روز قرار بود اعدام شویم و آن را نمیدانستیم- از سلولهای جداگانه بودیم، به سلولهای میانی آوردند. نصفه شب دوباره مرا برگرداندند؛ نمیدانستم چه خبر است. نمیدانستم که فردا قرار اعدام آنهاست و فیض بهشت از خود من دریغ میشود. حسینی، دژخیم اوین، که میخواست متوجه علت این بردن و آوردن نشوم و با توجه به خرابی وضع جسمیم از هر گونه واکنشی هم میترسید، احوالپرسی میکرد و من تعجب کرده بودم که چرا دژخیم احوالپرسی میکند. بعد هم که دید حساس شدهام و خیلی به هم ریخته هستم، میخواست که روی قضیه را بپوشاند و مثلاً امتیازی داده باشد. لذا گفت چیزی نمیخواهی؟ نمیدانستم که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، بهعنوان آخرین خواسته قبل از اعدام و پایان عمرم، گفتم که میخواهم محمد آقا و سعید و همچنین اصغر و بهروز را ببینم. گفت بهروز نمیشود، بقیه را میآورم. نگو که شب شهادتش است. اما آن سه بزرگوار دیگر را آوردند. در اثنای روبوسی، کاغذهایی را که از قبل، برای استفاده در چنین مواقعی بهاندازه نصف سیگار لوله و آماده کرده بودیم، رد و بدل شد. میخواستم در جریان آخرین خبرها و اطلاعات باشند. محمدآقا گفت که در دادگاه اول به من حبس ابد دادهاند و گفتهاند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است- برای دعواهای حیدری نعمتی که معمولاً شاه و شیخ نیاز دارند- و شرط سوم هم اینکه بگویی که ما را عراق فرستاده!
آن موقع شاه هم، مثل شیخ، با عراق دعوا داشت (آخر عراق از پیمان سنتو، که بعد از ۲۸مرداد به ایران تحمیل شد، بیرون آمده بود) و اگر یادتان باشد، در زمستان سال ۵۰، روزی که مقام امنیتی به تلویزیون آمد و مصاحبه کرد، مجاهدین را به عراق چسباند. خوب، سنت لایتغیر شاه و شیخ است.
بعد، ما را به قزل قلعه و مجدداً به اوین و سرانجام به زندان فلکهٴ شهربانی بردند. من یک شب در زندان فلکه بودم، با برخی از برادرانی که همین جا هستند، هم دادگاه بودیم. مثل محمود احمدی، مهدی فیروزیان و محمد طریقت. فردا عصر- در حالی که اسمها را برای جمع کردن وسایل و انتقال به زندان قصر خوانده بودند- بچهها از دیوار صدایی شنیدند و مرا صدا کردند و گفتند محمدآقا میگوید بگو فلانی زود بیاید. معلوم شد که صدا مورس بوده، ولی نه مورس معمولی که مثلاً با انگشت به دیوار میزدیم. فلزی بود که به دیوار میخورد و بعد صدا گفته بود که من محمد حنیف هستم. پرسیدیم که شما این جا چه میکنید؟ گفت دست و پایم بسته است، آوردهاند بالای سر مهدی رضایی، ولی گفتم که او را نمیشناسم. بعد در همان جا به من و همهٴ مجاهدین ابلاغ مسئولیت کرد و از ما تعهد گرفت و البته حسرت دیدارش دیگر بر دلمان ماند؛ چون چند هفته بعد، خبر شهادتش را شنیدیم (۱).
اما حالا... اگر که باغبان و برزگر نخستین میبود، به شگفتی میآمد: یعجب الزرّاع...
همچنین که آخوندهای مرتجع حق ستیز به خشم میآیند: لیغیظ بهم الکفار...
۱)
یکی از برادران مجاهد میگوید: «اوایل سال ۵۱ یک روز در زندان فلکهٴ شهربانی، توی یکی از اتاقها به دیوار تکیه داده بودم که دیدم صدای مورس از آن طرف دیوار میآید. بهطور اتفاقی این دیوار، مشترک بود بین زندانی که ما بودیم با زندان و شکنجهگاهی که به آن زندان کمیته میگفتند. گفتم «تو کی هستی؟» گفت «محمد» هستم. بعد از رد و بدل کردن علائمی که فهمیدم خود «محمدآقا» ست، به او گفتم که مسعود این جاست. مسعود را هم آن موقع بهطور اتفاقی در بین از این زندان به آن زندان بردنها، برای یک شب جهت انتقال از اوین به قصر، به زندان فلکه (شهربانی) آورده بودند. «محمدآقا» گفت بگو مسعود زود بیاید. مسعود را خبر کردم. «محمدآقا» به او گفت «ساواک گفته که اگر من تأیید کنم که وابسته به عراق بودهایم، مبارزه مسلحانه را هم محکوم بکنم و بگوییم اسلام و مسلمانی بر ضد مارکسیستهاست، اینها از اعدام من و شاید سایر بچهها صرفنظر بکنند». محمدآقا به آنها جواب داده بود که «ما اهل این حرفها نیستیم».
بعد از این مکالمه که با مورس انجام شد، مسعود گفت «تو پیامی برای ما نداری؟» محمدآقا گفت: «یادتان باشد که ما هر چه داریم، از ایدئولوژیمان داریم، مبادا به آموزشهای ایدئولوژیک کم بها بدهید!» بعد اضافه کرد: «در تکتک این اتفاقاتی که برای ما افتاده، درسها و تجارب بسیار بزرگی هست، بایستی هر چه زودتر آنها را جمع ببندیم و در کار آیندهمان از آنها استفاده بکنیم».
این صحنه برای من یک صحنهٴ تاریخی و عجیبی بود که هرگز فراموش نمیکنم. این دو نفر، یک مسعود، یکی محمدآقا، یکی توی این زندان در این طرف دیوار و دیگری در آن زندان آن طرف دیوار، اما باز در آخرین لحظات و آخرین وداع، با اتفاق عجیبی به هم رسیده بودند و از دو طرف دیوار با مورس با هم حرف میزدند. مسعود یک حالتی داشت، دستهایش را تکان میداد و در آخرین دقایق وداع این پیام را به برادر مجاهدمان محمود احمدی دیکته کرد و او هم به حنیف مخابره کرد. مسعود گفت: «تو معلم بزرگ ما و نسل ما بودی، تاریخ ما هرگز کاری را که تو کردی و راهی که تو رفتی را فراموش نخواهد کرد. مطمئن باش ما راهت را ادامه میدهیم. من سعی میکنم شاگرد خوبی برای تو و راه تو باشم و با تو پیمان میبندم»...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر